من از آن سوي ديوار بلند نامرادي
باز ميگردم
و در انديشه هاي تلخ من هزاران
داغ نوميدي است.
تنهايي!
بگو چگونه اسمت را بنويسم
وقتي اشک نمي گذارد
اسمت را به همراه ستاره مي نويسم
چون مرا به ياد شبهاي دلتنگي مي اندازد
شبهايي که من و گيتارم
ساز تنهايي را در دل دنياي خاموش بودن
مي نواختيم با سرود عشق
بگو چگونه تورا فرياد زنم
وقتي بغضم دروازه حنجره ام را مي بندد.
بگو بعد از اين چگونه تحمل کنم لحظات تنهايي را
با نوشتن تنهايي،گريه ام ميگيرد
با سکوت و تنهايي خسته ميشوم
احساس را چگونه بنويسم
که ديگر دل خسته ميشود.
_ سلام.
_ چطوري رفيق؟ خودت جواب خودت رو دادي، هميشه خوبه كه خدا هست، شعر قبليت هم خوب بود، شاد باشي.
بستگي داره!
گاهي تنهايي واقعا لذت بخشه...
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هركس به غير از ما چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم؟هيچ!