بود بر شاخه هايم آخرين برگ
تو پنداري که شب چشمم به خواب است
نداني اين جزيره غرق آبست
به حال گريه مي خوانم خدا را
به حال دوست مي جويم شما را
زبس دل سوي مردم کرده ام من
در اين دنيا تو را گم کرده ام من
مرا در عاشقي بي تاب کردي
کجا هستي دلم را آب کردي
نه اکنون بلکه عمري، روزگاريست
که پيش روي ما غمگين حصاريست
بود روز تو براي ما شب تار
صدايت مي رسد از پشت ديوار
کلام نازنينت مهر جوش است
صدايت در لطافت چون سروش است
بدا ، روز و شب ما هم يکي نيست
شب ما بهر تو همگام روز است
به وقت صبح تو ما را شب آيد
در آن هنگامه جانم بر لب آيد
کويرم من، تو گلشن باش اي يار
به تاريکي تو روشن بــاش اي يار