دارد باران مي بارد
و داغ تنهايي ام
تازه مي شود!
نگو که نمي آيي
نگو مرا همسفر دشت آسمان نيستي
از ابتداي خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده اي
باز گردي
از همان دم رفتنت
تمام لحظه هاي بي قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانيه که مي گذرد
روزها به اندازه هزار سال