زلال وروان چون آب این وبلاگ، خونه ی تنهاییمه
| ||
امروز عصر بعد از یه کلی کلاس وبرنامه ودرس ،خسته وکوفته رسیدم خونه...خیر سرم می خواستم یه کم بخوابم...مگه این اهل بیت می ذارن. به خصوص این داداش کوچولوم...چه قدر ماشاا...حرف می زنه هر چی دسش بیاد می گه... تازه اونم غلط غلوط ...آخه هنوز کوچولویه...تازه ذوق هم می کنه...بگذریم ...بنده که در خواب وبیداری سیر می کردم...همه ی صدا هارو هم می شنیدم...نه دلم می خواست بیدار شم نه دلم می خواست این طوری بخوابم...با هزار مکافات بلند شدم...دیگه دم غروب بود...جالب این که یهو همه ی اهل بیت رفتن بیرون...عجب شانسی دارم من...سردرد هم که گرفتم...تازه فردا هم یه امتحان دارم از اون کله گنه هاش...خب برم به درسم برسم تا خونه در سکوته...تا ببینیم بعدش خدا چی می خواد....
راستی از همتون تشکر می کنم که برای پست قبلی کامنت گذاشتین.... واقعا جالب بودن... [ سه شنبه 89/1/31 ] [ 7:26 عصر ] [ سما ]
سلام. خوبین؟
همین... اگه جملات عارفانه،فلسفی و یا
نصیحتی یا
جمله ای که قشنگه بلدین حتما برام
بنویسید...
ممنون [ سه شنبه 89/1/24 ] [ 7:5 عصر ] [ سما ]
ســــــــــــــــــــــــــــــــلام.... حالتون خوبه....یه شعرازسهراب براتون گذاشتن.... شب سرشاری بود [ شنبه 89/1/21 ] [ 7:49 عصر ] [ سما ]
سلام... من اومدم با یه شعر... دیشب باران قرار با پنجره داشت [ یکشنبه 89/1/15 ] [ 7:58 عصر ] [ سما ]
بااین سرعتی که اتوبوس گرفته [ چهارشنبه 89/1/11 ] [ 7:39 عصر ] [ سما ]
سسسلااااااااااااام...
دنگ...دنگ... [ یکشنبه 89/1/8 ] [ 6:27 عصر ] [ سما ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |